گند زده. زدم پست قبليمو با هوار تا کامنتش (هوارش منو کشته بود. اما با همونش کلی حال کرده بودم) پاک کردم امروز هم که تعطيل تعطيلم. يه جايی دعوتم. با اين که حال ندارم ميخوام برم حتما. تازه به کوری چشم خودم فردا هم ميخوام برم بگردم. تا من باشم هی خودمو حبس نکنم. اميدوارم فردا چيتگر باحال باشه. مردم از تنهايی
تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمیبره؟ هی به ما تلقین کن که درس خوبه
... اونوقت خودت
یکی نیست بگه آخه تو که ریاضیت خوب نبود چه لزومی داشت که از این برنامه ریزیهای کلان کنی و یه دنیا که هیچی -واسه یه لحظه اشه- یه تاریخو بندازی به جون خودت؟ آره عزیز! اگه فقط یه ریاضیات سال اول دبیرستان رو خونده بودی, اگه اسم تصاعد به گوشت رسیده بود هبچوقت واسه دیدن یه صحنه بی ناموسی, آدم و حوا رو از راه بدر نمیکردی که حالا تخم و ترکه اشون اینجور مثل پشکل بریزن سرت و ندونی کنترل کدومو بگیری دستت. یه سر داری هزار سودا. ما هم که موندیم چطور صدامونو به گوشت برسونیم. گاهی fast forward میکنی یادت میره stop کنی کلی از فرصتای آدم یه چشم بهم زدن سوت میشه میره هوا. یه بار دیگه slow motion رو میزنی و میری حاجی حاجی مکه؛ حالا ما جونمونو بکنیم تا جناب یادشون بیاد ... یکی این وسط داره جر میخوره. اینروزا هم که فکر کنم دستت گیر کرده رو pause من. جان مصی وردار اون دستتو لامصب! ولم کن برم به زندگیم برسم.
آخ آخ آخ!!!! عجب حالي كردم خدااااااااا !!!! جووووووووون !!!! حالا تا اينجاشو داشته باشه تا آشهاي بعديشو واسش بپزم. آخ كه چه دستپختي دارم من. قربونش برم يه آش پختم يه كيلومتر روغن روشه . گاهي از رذالت خودم خیلی لذت ميبرم. نتيجه اخلاقي: پشت سر هر عمل رذيلانه هوشمندانه، يك عمل رذيلانه موذيانه قرار دارد. عقب نشيني: «هر عمل رذيلانه» نه! «بعضي اعمال رذيلانه» ياد ايام: گهي زين به پشت و گهي پشت زين
اضطرار و نارضايتی بهترين سکوی پرتاب برای انگيزه های سرخورده رسوب گرفته است و من آماده پرتابم باز هم به اميد دوست يگانه ام که هر قدر غر بزنم باز هم نوکرشم
با هم چه ماجراها كه نداشتيم. دوست بوديم خفن. هميشه با هم بوديم. لحظه به لحظمون با هم بود و به عشق هم. حداقل من فكر ميكردم كه اينجوريه. البته ازهمون موقعا هم با هم مشكل داشتيم. آبمون با هم تو يه جوب نميرفت. همديگه رو درك نميكرديم. هي از هم ايراد ميگرفتيم. اما درعين حال يه جورايي به هم عادت كرده بوديم؛ با هم خوش بوديم. اما بعد... كم كم فهميدم كه بدجوري خام كرده منو. اونقد دروغ به خوردم داده بود و باور كرده بودم كه... باور كنيد هنوز هم ديگه نميتونم چيزيو باور كنم. اصولا چيزي به نام صداقت تو قاموس من گم شد. سعي كردم درستش كنم، اما نميشد؛ دست من نبود. بعد سعي كردم كنار بيام با قضيه. اما بازم نشد. ديگه گندشو درآورده بود (البته همين نظر رو هم اون در مورد من داشت، ميگفت سخت ميگيري!). ديگه هيچ جوره رفتارش تو كتم نميرفت. هر روز بدتر از ديروز. اين بود كه تصميم گرفتم يه كاريش بكنم. هيچ جوره نميشد ازش دور بشم. بي اون ميمردم. حداكثر كاري كه تونستم بكنم اين وسط, اين بود كه ديگه محلش نذارم. اما لامصب ول كن قضيه نبود.گيرش گير بود؛ اونم از نوع اساسيش، سه پييييچ. ول كن ما نبود كه نبود (الانشم نيست). گفتيم آقا جان موسي به دين خود عيسي به دين خود. ما راه خودمونو ميريم تو راه خودتو. خلاصه اين كه ديگه محل سگ بهش ندادم. اما اون عقده اي هم آخر سر كرم خودشو به من ريخت. چيكار كرد؟ هيچي ديگه، اونقدر هيستامين تو اين خون بدبخت من ريخت كه ديگه به هيچ چي نتونم نزديك شم. به همه چي حساسيت پيدا كردم
گرچه ما گرفتار اين درد مونديم كه مونديم. اما بهرحال خوب شد كه اونم راه به جايي نبرد. چون اين هيستامينه در مورد خودش هم مؤثره. من به خود زندگي هم آلرژي دارم و حالا اگه بخوام هم ديگه نميتونم برم طرفش. اون براي هميشه منو از خودش گرفت. تا روزي كه مرگ ما رو از هم جدا كنه
چرا بايد انقدر مساله نر و ماده بودن بين آدما مهم باشه؟ خوب بود یه روز رو به عنوان روز انسان نامگذاری میکردن تا شايد به همه يادآوری بشه که همشون سر و ته يه کرباسن
يه جاهايي گفتي "اگر ميخواستيم همه شما را هدايت ميكرديم" حالا ديدي تقصير از كي بود؟ خودت اينجوري خواستي، ما چيكار كنيم خوب؟ تو يه جوراي بهتر بخواه، ما نوكرتم هستيم به خودت.