!ولم كن! خسته ام

Wednesday, August 11, 2004

زندگي

با هم چه ماجراها كه نداشتيم. دوست بوديم خفن. هميشه با هم بوديم. لحظه به لحظمون با هم بود و به عشق هم. حداقل من فكر ميكردم كه اينجوريه. البته ازهمون موقعا هم با هم مشكل داشتيم. آبمون با هم تو يه جوب نميرفت. همديگه رو درك نميكرديم. هي از هم ايراد ميگرفتيم. اما درعين حال يه جورايي به هم عادت كرده بوديم؛ با هم خوش بوديم. اما بعد... كم كم فهميدم كه بدجوري خام كرده منو. اونقد دروغ به خوردم داده بود و باور كرده بودم كه... باور كنيد هنوز هم ديگه نميتونم چيزيو باور كنم. اصولا چيزي به نام صداقت تو قاموس من گم شد. سعي كردم درستش كنم، اما نميشد؛ دست من نبود. بعد سعي كردم كنار بيام با قضيه. اما بازم نشد. ديگه گندشو درآورده بود (البته همين نظر رو هم اون در مورد من داشت، ميگفت سخت ميگيري!). ديگه هيچ جوره رفتارش تو كتم نميرفت. هر روز بدتر از ديروز. اين بود كه تصميم گرفتم يه كاريش بكنم. هيچ جوره نميشد ازش دور بشم. بي اون ميمردم. حداكثر كاري كه تونستم بكنم اين وسط, اين بود كه ديگه محلش نذارم. اما لامصب ول كن قضيه نبود.گيرش گير بود؛ اونم از نوع اساسيش، سه پييييچ. ول كن ما نبود كه نبود (الانشم نيست). گفتيم آقا جان موسي به دين خود عيسي به دين خود. ما راه خودمونو ميريم تو راه خودتو. خلاصه اين كه ديگه محل سگ بهش ندادم. اما اون عقده اي هم آخر سر كرم خودشو به من ريخت. چيكار كرد؟ هيچي ديگه، اونقدر هيستامين تو اين خون بدبخت من ريخت كه ديگه به هيچ چي نتونم نزديك شم. به همه چي حساسيت پيدا كردم
گرچه ما گرفتار اين درد مونديم كه مونديم. اما بهرحال خوب شد كه اونم راه به جايي نبرد. چون اين هيستامينه در مورد خودش هم مؤثره. من به خود زندگي هم آلرژي دارم و حالا اگه بخوام هم ديگه نميتونم برم طرفش. اون براي هميشه منو از خودش گرفت. تا روزي كه مرگ ما رو از هم جدا كنه
.
راستی خوش به حال حسين پناهی. دلم واسش تنگ ميشه