چشمها گشاده از وحشت
باز اين من
كه يادم رفته بود
همان كه آسمان فقط زيبا نبود
...كه شبها در قرص ماه
...كه در آرزو
...كه در نگاه و سخن و فرياد
...كه در جاده كوه مي ايستاد
...كه در مرگ
...كه در من
...
عرق سرد كابوس هنوز روي تنم هست
و وحشت واقعي بودن كابوس
وحشتي كه پيش از به خواب رفتن به سراغم آمد
و حالا ميرود
ميرود
ميرود
...
هوه
خسته ام
سبكبار...