!ولم كن! خسته ام

Wednesday, July 12, 2006

چشمها گشاده از وحشت

باز اين من
كه يادم رفته بود
همان كه آسمان فقط زيبا نبود
...كه شبها در قرص ماه
...كه در آرزو
...كه در نگاه و سخن و فرياد
...كه در جاده كوه مي ايستاد
...كه در مرگ
...كه در من
...
عرق سرد كابوس هنوز روي تنم هست
و وحشت واقعي بودن كابوس
وحشتي كه پيش از به خواب رفتن به سراغم آمد
و حالا ميرود
ميرود
ميرود
...
هوه
خسته ام
سبكبار...