!ولم كن! خسته ام

Wednesday, February 09, 2005

صبر آخر

چه بازي قشنگي بود. كول سواري برفدونه ها رو شاخه كاج. ده به ده، صد به صد، هزار به هزار ميپريدن رو كولش و اون بيصدا گوش به خنده هاي شاد اونا سپرده بود
اما بهو نميدونم چي شد. يهو همه چي ريخت بهم . شاخه لرزيدو همه برفدونه ها رو ريخت تو حوض رو سر ماهي كوچولوهاي سرمايي
نميدونم چي شده بود. اما هر چي كه بود حسابي حال درخته رو زير و رو كرده بود
ميدوني؟ يه جورايي فك ميكنم درخته ترسيده بود. شايد ترسيده بود كه يه وقت زيادي به برفدونه ها عادت كنه
خوب آخه ميدوني؟ خيلي بده كه يه درخت عاشق برفدونه ها بشه. درختي كه عاشق برفدونه بشه ديگه با درخت مرده هيچ فرقي نميكنه
درختي كه دشمن آفتابه
!!واي از دشمني آفتاب و برف
اما بهر حال شاخه عاقلي بود. قبل از اينكه درد عشق كمرشو بشكنه با يه خميدگي كوچيك خودشو از شر هر چي عشق و برفدونس راحت كرد. حالا يه دور جديد رو با برفدونه هاي جديد شروع كرده بود
.
نتيجه گيري غير عشقي: با يه خميدگي كوچولو جلوي شكستاي بزرگ رو بگيريد