!ولم كن! خسته ام

Tuesday, February 01, 2005

کوچه زندان

!صف را شریک بودند اما شرمش را نه
:اینیکی بیتاب شرم بود وبرق افتخاراز چشمان آنیکی میدرخشید
بار سومشه. اینبار سه کیلو گرفتن ازش.فکر کنم یه سه ماهی بکشه تا آزاد شه -
چشمهای آنیکی برق میزد
و قلب منجمد اینیکی حجیم تر شده بود. درد میکشید: مجبور نیستی شغل شریف شوهرتو داد بزنی. اونقدراهم افتخار نداره
مگه چشه؟ شغلشه خانم. جنسو خودشون میدن دست ما. اونوقت حبسشم -
باید بکشیم
جوابی نداشت
.
و میدانست که در نگاه رهگذران با آنیکی فرقی ندارد
در نگاه رهگذرانی که روزی یکی از آنها بود
اینیکی که حالا دیگر رهگذر خیابان زندان نبود
مشتری بود
مشتری زندان
بیتاب دیدن عزیزی - طعمه توطئه اي كه به انتظار چوبه دار بود
كه تا هزار هفته دیگر هم امید آزادی اش نبود
به تعداد لحظات زندانی, تصویر او را بالای دار معلق دیده بود
کاش رهگذران میدانستند آنیکی -رهگذر سه ماه بعد كوچه زندان که سه ماه بعد دیگر مشتري زندان نبود دست در دست خدایان سرزمین به کمین خوشبختی اشان نشسته
و اینیکی, دردمند کهنه دردهای هم قطارانش تا هیجده ماه بعد همچنان مشتری زندان ماند
و زیر نگاههای رهگذران خرد شد
.
بعد از هیجده ماه او دیگر رهگذر خیابان زندان نشد
حالا کوی زندان از کوچه های شهر دلش بود