!ولم كن! خسته ام

Sunday, January 09, 2005

سفرنامه - مافیای خدایان ساخت بشر - قسمت اول

دیشب خدای آمران به معروف و ناهیان از منکر رو دیدم و گفتم بیاد با هم یه دوری اون بالاها بزنیم
گفت قبل از حرکت به اون بالاها بیا یه دوری همین اطراف بزنیم ببینیم این بندگان گناه مناه نکنن
کمی لرزیدم
رفتیم تا همین کوچه باغی شهرک
از دم در خونه اول که رد میشدیم بوی تند تریاک زد تو صورتمون
گفتم فکر نمیکنی اگه الکلو از این ملت نمیگرفتی انقد همه جا بوی گند اعتیاد نمیپیچید؟
یه استغفرالله بلند گفت و بقیه غرولندش رو من نشنیدم
تو همین حین یهو از جا پریدم
یه نفر با یه جیغ بنفش وارد کوچه باغی شد. همچین که انگار گیر 10 تا مرد از جنگ برگشته شده باشه. بعدشم در حالیکه همراه دوستاش که از خنده اشک از چشمشون سرازیر بود از کنار ما رد میشد یه چشمک به من زد و رفت
گفتم واسه اینا حکم نداری
گفت: والا گفتم مردم آزاری زشته. اما خوب دستور خاص یادم رفته بدم
اونور 5 نفر جمع شده بودن دور یه نیمکت و داشتن یه سیگاری رو با ولع فرومیبردن تو وجودشون
کسی چی میدونه که داشتن از چی فرار میکردن
باز هم بی تفاوت رد شد و فقط سر تکون داد
گفتم ده خوب کارتو بکن خوب
گفت: چی بگم؟ خلاف شرع که نمیکنن
تو همین حین چشمون افتاد به یه دختر و پسر جوون که بیصدا نشسته بودن کنار هم و داشتن صحبت میکردن
آقا این یارو قاطی نکرد؟ کارد میزدی خونش در نمیومد
رفت طرفشون که گیر بده
دستشو گرفتم و گفتم بابا چیکارشون داری طفلکیا رو
اینا که آزارشون به کسی نمیرسه
گفت اینا نامحرمن. حلال رو حروم میکنن. اینا رو باید ادبشون کرد
گفتم بابا جان الانه هزار نفر دیگه پشت دیوارای این شهر هزارتا حروم بازی دیگه دارن درمیارن کاری هم به کار کسی ندارن. تو راس میگی بیا این مردم آزاریا رو جمع کن
اما خون جلوی چشمشو گرفته بود. فکر نکنم یه کلام از حرفهای من رو شنیده باشه
وقتی دیدم داره میره سراغ بچه ها دیگه نموندم و اومدم بیرون
این یارو چنان این پایین غرق بود که یاد اون بالاها هم نمیافتاد چه برسه به اینکه مارو هم با خودش ببره
خلاصه اینکه اینبار که ما از اون بالاها چیزی ندیدیم و تو دغدغه های همین پایین جا موندیم