!ولم كن! خسته ام

Friday, January 07, 2005

شهرزاد قصه گوی من

سفر با تنها دخترم چقدر زیبا بود.
پ.ن 1: دخترم را به من بدهید. دخترم را که اشتباها در بطن بیمار شما وارد شد. او باید در بطن من - سالمتر از همه دنیا -و باید دختر من به دنیا می آمد
شهرزاد قصه گوی من!! عمرت دراز. نمیخواهم مردنت را ببینم. دوستت دارم
امشب باز دستان کوچکت را سوزن بیعدالتی دنیا سوراخ خواهد کرد. دخترکم . بخواب. دوستت دارم
پ.ن 2: کاش امروز دیروز بود . کاش حالا در آغوشم بودی
راستی: سفر خوب بود. خوب بود؟ خوب بود!! حتما خوب بوده
پ.ن3 : مجبور نیستید خواب منو که این زیر نوشتم بخونید
خانه در آتش میسوزد. باید توشه بردارم. میدوم. میدوم. همه آماده رفتن اند. و من بدنبال غنیمت میدوم. پتو. ملافه. نان. آتش در دست ما سست است. خاموشش کنید. بهت زده نگاه نکنید. سطلی نسوخته کنار دیوار. یک. دو. دو سوم آتش را کشتم. دست سومی آنرا تمام میکند. آتش اتاق ما و همسایه مهربان مرده را برده و اتاق آخر پابرجاست. سوار شویم. یک فامیل و یک ماشین. شاهکار کارخانجات اتومبیل سازی را در رویاها ببینید. هوا خوب است. درختان سبز و نسیم خنک. آدم را یاد عشق میاندازد. از بقیه چه خبر؟ همه سالمند. بفیه یعنی آنها که من میشناسم. دیگران برای من نیستند. دور کعبه را مذاب گرفته. داغ و روان. سنگ پرتاب میکنم. به سویم برمیگردد. کعبه مذاب نشده. در مذاب غوطه ور است
ساعت 4 صبح است و من باید روز را از همین حالا شروع کنم. یکساعت زودتر از همیشه
لعنتی! این خوابا چی میخوان بگن به من؟ آقا جان! تخم دوزاری رو مورچه خورده. من از کجا گیر بیارم که بیافته؟ یه کم واضح ترحرف بزن خواهشن. من خنگم آقا خنگ