!ولم كن! خسته ام

Thursday, December 23, 2004

!گاو بدو! مصي بدو

يك- تو قضيه بچه های خيابونی اونقدر احساس تنهايی کردم که ديگه از همه چيز و هر حرکتی نااميد شدم. تنهايی هيچ کار مفيدی از دستم برنيومد. همه راهها به هيچ ختم ميشد.
از اون روز تا حالا خيلی از اون بچه های خيابونی ديگه نيستن اما واسه همين باقی مونده ها شايد بشه کاری کرد
لطفا شما هم اگر مايل به همکاری هستيد به اينجا يه سری بزنيد
دو- بعد از چند وقت فردا ميخوام برم ده و از همين الان بوی اونجا رو دارم حس ميکنم. ميرم عقب. ميرم تو اون قديما. ميرم تو حال و هوای کاسه شير شيرين سفره صبحونه حاجی عمو
همون شيری که صبحی من يه تيکه اشو مستقيم از پستون گاوه خورده بودم. عجب کيفی داده بود اونموقع
بعد از صبحونه وقتی من و مهدی با پسرعموها گاوا رو ميبرديم صحرا گوساله خسيس دنبالم کرد. چقدر تيز بودم جان خودم. ميدويدم و داد ميزدم: کمک! کمک! عجب سرعتی داشتم خدايی. مثل باد ميدويدم
خلاصه آخر سر مهدی و پسرعمو طناب گوساله رو گرفتن و من همين که ديدم کسی * دنبالم نيست همونجا پشت اولين ديوار (که اونوقتا انقدر بلند نبود) نشستم و دق دليمو** خالی کردم و بعد دوباره دنبال گوساله هه راه افتادم و کلی ام تا آخر راه دوستش داشته شدم و نازش کردم. دوسش داشتم. خوب حق داشت. من غذاشو خورده بودم
اون روز همه ده تا شب حرف من و گاوه رو ميزدن و ميخنديدن
کاش آدمای ده هنوز مثل قديما با صفا بودن. کاش هنوزم آخر تابستون به عشق دسته جمعی باغ رفتن و انار چيدن از همه کارم ميزدم و ميرفتم اونجا. کاش هنوزم دلا و درختا مثل قديم نديما دست و دلباز و مهربون بودن
دارم ميرم خاک بگيرم. ميرم خاک به نام بزنم. ميرم يه تيکه خاک به نام خودم بزنم تا ثابت بشه من مال اونجا و اونجا مال منه. ديگه قانون معرفت اعتباری نداره. ديگه بايد همه چی رو نوشت. بايد همه چی رو ثبت کرد

خوب آره خوب. گوساله هم واسه خودش کسيه. خود من خيلی کسا رو ميشناسم که واسه خودشون گوساله ای ان. مگه فرق ميکنه؟ *
دق دل در اينگونه مواقع در ناحيه مثانه قرار ميگيرد **