!ولم كن! خسته ام

Thursday, November 18, 2004

خاطره


من و مهدی روزی ۲ تومن ميگرفتيم ميرفتيم مدرسه. دوکون* دم مدرسمون يه شوکولات کاکائو هايی داشت که شبيه سوسک بودن. انقده دوست داشتم از اونا بخرم. هر روز وقتی از خريدن لواشک و آلوچه خلاص ميشدم به خودم قول ميدادم که فردا لواشک نخورم و عوضش پس فردا يه تومن اضافی از مامان جايزه بگيرم و اون شوکولاتو بخورم. اما من تا آخر سال به قول خودم وفا نکردم و نتونستم اون سوسک لعنتی رو بخورم
سال ديگه که پول توجيبی من شده بود ۵ تومن سوسکه ديگه بزرگ شده بود و کمتر از ۱۰ تومن نميفروختنش

(* با تشديد ک خوانده شود - (بيتربيتا درست بخونن. اگه درست نخونن هم اشکالی نداره
پ.ن: توجه داشته باشيد که در اين خاطره سوسک نابکار نميتواند زيادی به خود مغرور شود. چون ارزش او در طی يک سال ۲ برابر شد در حاليکه ارزش من در همان بازه زمانی ۲.۵ برابر شد. نتيجه اينکه حالا من نه تنها سوسک بلکه حتی هزارپا و عقرب هم ميتوانم بخرم