!ولم كن! خسته ام

Sunday, October 24, 2004

غفلت

بايد به ياد ميداشتم آن دم تو را
گشت و گذارمان را در کوچه های پاييز
و مرگ پويايی روزهايم را در سکون تو
روزمرگی ام را در تو
تو که هر شب بار فتح هزار قله بر استخوانهای کوچکت سوار است
بايد به ياد ميداشتم آن دم تو را
و اشک دمادمت را
که بوی مرگ در هوا می افکند
نفرينها نثار من باد که به يادت نداشتم
آندم که برق طلا بر رخسار سفيدش چشمم را کور کرد
می پوشانم بر تو اين کفشهای لعنتی را
و تو هر شب بايد بخاطر بوی گندت فحش بشنوی