!ولم كن! خسته ام

Tuesday, September 28, 2004

قصه کوچه باغ

سه چهار هفته اي ميشد كه قيد اونهمه سكوت و زيبايي كوچه باغ رو زده بودم. تو اوج زيباييها كه غرق ميشي، زشتيا بيشتر ميزنه تو ذوقت. ترك خوردن خلوت آدم تو دل انگيزترين ساعتاي صبح درست مثل تماشاي زيباترين مناظر دنيا از پشت يه شيشه خط خطي ميمونه. فكرشو بكن كه هر روز صبح يك ساعت زودتر از خواب بلند شي و بدو بدو بري به نقطه اي كه بتوني يه هوا اكسيژن بدون دود بدي تو ريه هات و فارغ از همه چيز فكر كني. به اون چيزايي كه عشقت ميكشه نه به اون چيزايي كه مجبوري. اونوقت مشتي از خروارها مردي كه البته نعمت متلك هايشان را به هيچ عنوان دريغ نخواهند كرد به تناوبات 5 -10 دقيقه اي مستفيدت كنن و تو حتي يه لحظه نتوني فكرتو از عذاب آورترين دغدغه تمام لحظاتت، از غم تباهي خاكت و مردمش آزاد كني
... بگذريم
بعد از سه چهار هفته امروز گفتم يه سري بزنم به كوچه باغ قشنگم. هميشه از سر شهرك تا پارك رو تقريبا ميدوم تا زودتر از شر ماسك خلاص شم
خانم دكتر حال منم بده ها-
!واي واي واي! امروز چقدر هوا آلوده است
كي چسيده جلو دماغتو گرفتي؟
!يواش برو با هم بريم دكتر -
...و
و البته از شر اينهمه خزعبلاتي كه به جرم حساسيت شديد بايد هر روز بشنوم
... بگذريم
.واي كه من چقدر اين كوچه باغو دوست دارم
. راستي اگه يكي از اين خونه هاي همسايه كوچه باغ مال من بود چقدر همه چيز لذت بخش ميتونست باشه
. يه خونه بزرگ و درندشت كه پنجره اتاقاش به يكي از قشنگترين كوچه باغاي دنيا باز ميشه
. اما واسه همسايه گوچه باغ شدن پول زياد لازمه كه من كمش رو هم ندارم
...حالا بگذريم
...بذار خيالاتمونو به هم ببافيم
,هر روز صبح بيدار كه ميشدم پنجره اتاقمو باز ميكردم
يه نفس عميق ميكشيدم و از همونجا ميپريدم تو كوچه باغ و شروع ميكردم به دويدن و نفس كشيدن
....
...البته اول بايد مانتو شلوار تنم بكنم بعد
.... آخ كه چقدر مانع در برابر خيالبافي هاي آدم سبز ميشه
... بگذريم
امروز يكي از چيزايي كه ميخواستم ببينم اين بود كه اون بچه هه راست ميگفت كه مدرسه ها كه باز شد ميره مدرسه يا بازم اومده كه به باباش كمك كنه
...ادامه دارد