!ولم كن! خسته ام

Wednesday, September 29, 2004

قصه کوچه باغ -2

اینجانب اعتراف میکنم که از دعوت شدن به دوستانه ها شدیدا حال کرده ام و در حال حاضر در حال ذوقینگ خفنی هستم. امیدوارم بتونم به اردوی دماوند بیایم
******************
كيفمو گذاشتم رو نيمكت و شروع كردم به انجام حركات كششي. آخ كه گره هاي آدم چه قشنگ اينجوري باز ميشن
بچه مدرسه اي اول: تنهايي ورزش كردن صفايي نداره.همراه نميخواي؟
بچه مدرسه اي دوم: بچه جان با هم سن و سال خودت شوخي كن
بچه مدرسه اي اول: خوب مگه حالا چقدر فاصله سني داريم مگه؟
........................هرهرهر
سنگيني نگاه هیزاون مردك برنزه هم كه نميذاره دستامو حركت بدم
واااااااي خدا
!بی خیال
گور بابای هر چی آدم پفیوزه
...بگذریم
مثل اينكه امروز پدره تنهاس
اون روز اول كه يه پيرمرد و دو تا بچه رو مشغول كار ديده بودم كلي حرص خورده بودم و وقتي پسره گفته بود كه فقط تابستونا مياد كمك باباش كمي خودمو دلداري داده بودم
آخ كه چقدر از تلخي ممتد واقعيت زیر زبون روحم خسته ام
پدر بساط صبحونه رو پهن كرد -كمي اونورتر از نيمكت من- و شروع كرد به صحبت. و اونوقت بود که ديگه كسي به ما نگاه چپ هم نكرد. بالاخره بايد احترام سبيل رو نگه داشت. مملکت بی صاحاب!! بد نيست ديگه سبيلامو نزنم
... بگذريم
تعارفم كرد باهاش صبحونه بخورم
نه مرسي دارم ورزش ميكنم-
پسرتون نيومده؟-
نه والا. ديگه مدرسه ها شروع شدن -
مدرسه ميره؟-
سه تاشون ميرن. اونيكي رو دارم صحبت ميكنم شبانه بشه. خيلي سخته. از صب اينجام هنوز همه جا رو نتونستم آب باز كنم. تازه تميزيشم مونده
همه پاركو تنهايي بايد تميز كنيد؟ -
آره والا -
چقد ميگيريد؟ -
...ادامه دارد