!ولم كن! خسته ام

Wednesday, July 07, 2004

باور

ميگی سلام عشق من. ميگی امروز خيلی خوشگل شدم. ميگی دلت واسم تنگ شده بود. ميگی ديشب خوابمو ميديدی .ميگی اين که آدم روياش جلوی چشاش باشه خيلی قشنگه. ميگی دورتر وايسم تا خوب نگام کنی. ميگی قربون خدا برم ! چی ساخته؛ بعد ميخندی و محکم بغلم ميکنی. ميگی بوی موهام مستت ميکنه. بو ميکشی! بو ميکشی. با لبات رو پيشونيم ميگی دوسم داری؛ زل ميزنی تو چشام. ميگی چشام خيلی قشنگن. ميگی اونقدر عميقن که دوست داری توشون غرق شی. چشامو ميبندم تا نفس بکشی. اما تو نفس کشيدنو دوست نداری. ميخوای غرق شی. گرمی نفستورو لبم و بعد توی ريه هام حس میکنم. ميگی تا ابد ميخوای پيشم باشی. ميگی با تمام مولکولهای وجودت منو ميخوای. ميگی دوست داری اونقدر تنگ بغلم کنی که حل بشم تو وجودت. ميگی دستات... ميگی نفست... ميگی تنت...ازت دور ميشم. ميگی بمونم. ميگی دلت واسم تنگ ميشه. ميگی من همه چيزتم. ميگی بايد بهت اعتماد کنم. ميگی من که ميدونم تو مثل بقيه نيستی. ميگی تا من نخوام هيچ اتفاقی نميافته. ميگی اين خيلی طبيعيه. ميگی منم ميخوام مگه نه. ميگی... ميگی... ميگی....
اما نه! واسا آق پسر! من باور نميکنم. من هنرپيشه خوبی نيستم. با هنرپيشه هام خوب نيستم. من بلد نيستم برم تو حس. من فقط بلدم حس کنم. عشقو. دروغو. من بلد نيستم چيزيو که حس نميکنم بگم. من تا حس نکنم نميگم. بازی نميکنم.
کاش همه دروغو حس ميکردن. کاش هيچ تنی، هيچ دلی، هيچ روحی تو بازار مکاره سناريوهای داغ جوجه بازيگرا لگدمال نميشد. کاش هيچوقت کلنگ دروغ ديوارای عشقو هدف قرار نداده بود.
آخه لعنتی. از کجا بدونم تو هم دروغ نميگی؟ آره. من حتی چيزي که حس ميکنم رو هم نمیگم. من يادگرفتم که نگم. من ياد گرفتم که حس نکنم. من ياد گرفتم که باور نکنم.
آقا ما عطای عشقو به لقاش بخشيديم. تورا به خير و ما را به سلامت