!ولم كن! خسته ام

Friday, June 18, 2004

مومن

گاهی فکر میکنم که کاش اون ایمان کور دیروزامو داشتم. کاش هنوز فکر میکردم که میدونم درست چیه غلط چیه. کاش هنوز فکر میکردم خوب و بدو میشناسم .اونوقت بازم کارای درست میکردم و به امید بهشت میخوابیدم و آرزو میکردم که تو همین خوابم بمیرم؛ قبل از اینکه گناهکار بشم. کاش اون موقع خدا حرفمو شنیده بود – البته شنیده که, کاش قبول کرده بود. کاش همونطور احمق مرده بودم. کاش هیچوقت به چراها فکر نکرده بودم. کاش اسم حقیقتو نشنیده بودم, که جز اسم ازش ندیدم و نشنیدم؛ که این افسانه لعنتی جز اسم معنایی برام نداره. گرونه لامسب, خییییلی گرون. روح منم که یه آسمون جل پاپتی بیشتر نیس که, حالا هی بگو پیدا کن! بفهم! آخه چجوری؟ زورش که نمیرسه. شاید برسه, یه روزی؛ اما فعلا که زوزش در اومده, کم آورده نوکرتم, کم آورده خفن تا. حالا هی عمر میخوام که پیداش کنم, با این که میدونم اینجا پیداش نمیشه کرد.
.
.
اما بذار حالا یه اعترافی هم بکنم. میترسم. میدونی از چی؟ از جهنم. از اینکه نکنه حق با اون موقع هام بوده.
اما نه مگه میشه یه طوطی, یه میمون بیشتر مصلحت یه انسانو بفهمه.
همیشه با همین جمله سر خودمو گول میمالم.

.